خوانشی از «چیزهای بی‌ارزش کوچک»

عبدالله سلاحی

blank

وقتی از «چیزهای بی‌ارزش» حرف می‌زنیم، در واقع، از چیزهایی گفته‌ایم که از دایره‌ی مصرف خارج شده‌اند. چیزی که قابل مصرف باشد، باارزش است. البته، نوعی از مصرف که چیز را در محدوده‌ی استعمال مشخصی قرار داده و از آن برای هدف خاصی استفاده کند.
سیگار تمام‌شده، دکمه‌ی کنده‌شده، یادداشتی که دیگر از زمان مورد استفاده گذشته و… چیزهایی هستند که دیگر مورد استفاده و مصرف قرار نمی‌گیرند و به همین دلیل، «چیزهای بی‌ارزش» نام داده شده‌اند. همه‌چیز به مقصد مصرف‌شدن تولید می‌شود و این چیزها، در این «استعمال هنری» بعد از مصرف به حالتی دچارند که برعکس حالت قبلی‌شان، نامشخص اند. معلوم نیست برای چه هستند، تنها چیزی که در آن‌ها هنوز دیده می‌شود و قابل درک است، این است که برای چه بوده‌اند. به این حالت، فاصله از جهان معنادار می‌گویم.
جهان معنادار، جهانی دارای چیزهای با هدف و مشخص شده است و این ویژگی را به دلیل قابل مصرف بودن به دست آورده است. در واقع، قابلیت مصرف است که چیزی را در رابطه به هدف مشخص شده، برای افراد، قابل درک کرده و چیستی و چرایی موجودیت آن را مشخص می‌کند. این حاصل جهان بنا شده بر حاکمیت و قدرت است. جهانی که حتا بر درک ما از چیزها حکومت می‌کند.
انسان، همیشه در پی این بوده که بداند برای چه است. این انگیزه باعث شده تا پیرامون خودش را نیز با همین نگرش دنبال کند؛ این‌که این چیز برای چی است؟ و زمانی که آن چیز را مورد استفاده قرار داد، به این نتیجه رسید که دلیل وجود آن چیز، همین قابلیت استفاده‌ی آن است.
اثر «چیزهای بی‌ارزش کوچک» ما را به چنین سیر ذهنی‌ای دعوت می‌کند. در جایی می‌نشاند که در مورد چیزهای استفاده شده که صرفاً معنایی در گذشته دارند، وارد تأویلات و هذیان فکر خود شویم. با چینش آنان در یک کادر مشخص، ذهن را به سمت معناداری گذشته‌ی اشیا تحریک می‌کند تا در صورت امکان و داشتن تجربیات ذهن در رابطه به چیزهای داخل کادر، به تصور ممکنی که هست برسیم؛ زیرا کادر، که نشانه‌ای از تشخیص‌شدگی است، در این‌جا، واقعی نبوده بلکه توهمی از تشخیص است.
در حقیقت، «چیزهای بی‌ارزش کوچک» هیچ هدفی از وجود خودش ندارد و کاملاً نسبی‌ست که خواسته باشد ما را دوباره به این پرسش برساند:
این (چیزهای بی‌ارزش) برای چی است؟

اما بیشتر از هر چیزی، در خوانش از «چیزهای بی‌ارزش» به سمتی می‌رویم که هیچ ارزشی در آن پیدا نمی‌شود؛ زیرا چیزهای درون کادر تنها اشاره‌ای به سمت ارزش اند. ارزشی که در دور و در گذشته متعلق به آن‌ها بود. نشانه‌هایی هم، اگر در نسبت به موجودیت ارزشی، در آن وجود دارد، جهت ایجاد وهمی از ارزش اند: اولین نشانه، چوکاتی است که اشیا در آن چیده شده و همان‌طور که گفتم در نهایت هیچ چیز مشخصی را برای ما ارائه نمی‌دهد؛ یعنی کاملاً برعکس خود عمل می‌کند. با این برداشت، نه تنها چیزهای چیده شده، بلکه عناصر فرمی نیز در این اثر هدف اولیه و همیشگی را ندارند. همان‌طور که گیره‌ها به عنوان نشانه‌ی بعدی، هیچ دلیلی برای محکم گرفتن چیزی که به آن‌ها آویخته شده ندارد. واقعاً بند انداختن یک تخته قرص تمام شده به یک گیره، چه هدف مشخصی دارد؟ آیا این عمل، ادا در آوردن داشتن معنا نیست؟!

«چیزهای بی‌ارزش» به دلیل تهی شدن از آنچه بوده‌اند، تنها چیزی را که فعلاً با خود دارند، همان اشاره به سمت قبل است. اشاره به این‌که مثلاً آن چیز «تخته‌ای است که قبلاً در آن قرص موجود بوده است» این به معنای بین خود مطلق و خود ارزش‌زده، قرار گرفتن است. آیا ما انسان‌ها، در جامعه (که نقش چوکات «چیزهای بی‌ارزش» را در زندگی ما دارد) چنین شرایطی نداریم؟ زمانی که معلم هستیم و قابل احترام و زمانی که بازنشسته شده‌ایم، این دو موقعیت با هم هیچ تفاوتی ندارند؟ آیا فکر نمی‌کنیم که بدل به یک چیز بی‌ارزش شده‌ایم، یک چیز دور انداخته شده؟
چرا نه؟ حقیقت همین است. زمانی که از مدار ارزش‌های جامعه خارج شدیم، شباهت عجیبی با «چیزهای بی‌ارزش» پیدا می‌کنیم. بدل به کسی می‌شویم که دیگر هویتی ندارد و نمی‌داند برای چه باید جامعه او را بپذیرد.
انتخاب شغل مشخص، تحصیل در رشته‌ی مشخص و… برای این است که ماهیت مشخصی برای خود ایجاد کنیم تا بتوانیم به این سوال که از درون از ما می‌پرسد «من برای چی هستم؟» پاسخ بدهیم که تو یک معلمی و برای این داری فعالیت می‌کنی که به آدم‌های دیگر آموزش بدهی. این باعث می‌شود که خود را با ارزش ببینیم؛ زیرا خود را قابل استفاده‌ی دیگران می‌بینیم.

اما زمانی که دیگر نمی‌توانی در راهی که خودت را وقف آن کرده بودی و آن را هویت و ماهیت زندگی خودت ساخته بودی، ادامه بدهی، دچار بی‌معنایی می‌شوی و معتقد خواهی شد که دیگر یک فرد بی‌ارزش هستی.
آشغال‌ها، در حالتی دو سویه قرار دارند؛ یکی آنکه ذهن ما را به سمت گذشته‌ی خودشان یعنی آن چیزی که قبل از مصرف بودند، تحریک می‌کنند و دیگر اینکه ذهن را درگیر همان چیزی که فعلاً هستند می‌کنند. در صورت «آشغال» بودن یک چیز، مورد استفاده مشخصی برایش نخواهیم داشت. در حالی که قبل از مصرف این مورد روشن بود. انسانی که توسط ساختارهای ارزش‌ساز جامعه، در طول دوره‌ی مشخصی از زندگی مورد استعمال قرار می‌گیرد، در صورت بی‌مصرف شدن به دلایل مختلف مثل کهولت، معلولیت و… دچار حالتی آشغال‌گونه می‌شود. در این هنگام، انسان پیر و بی‌مصرف و یا معلول، دچار تکرار سرگیجه‌آوری می‌شود. تکراری مبنا بر خاطرات گذشته.
انسان قابل مصرف و جوان، در ذهن خودش تکرار نمی‌شود؛ زیرا او به آینده فکر می‌کند و این دلیل سرشاری و انرژی اوست.

در اثر «چیزهای بی‌ارزش کوچک» نکته‌ی قابل تأمل، نام «چیزهای بی‌ارزش» است. در واکاوای واژه‌ی «چیز» یک نادانی پنهان وجود دارد؛ زیرا وقتی «چیز» می‌گوییم، هیچ تصوری از نوعیت آن چیز در ذهن نداریم. این موضوع، چیز را بدل به یک سوال می‌کند؛ هر فردی که با این واژه بر بخورد، در پی چیستی پشت این کلمه است تا این‌که «چیز» را بدل به «چه؟» می‌کند. در این اثر، با دیدن چیدمان منظم و دارای عناصر ساختاری‌ای چون کادر، گیره و تاری که گیره و چیزها را بر آن آویخته است، احساس قابل ارزشی در درون آدمی بروز پیدا می‌کند و ما را وا می‌دارد تا به دیدن بپردازیم. احساسی ناشی از عناصر ساختاری، تأکیدکننده هیچ مفهومی و ارزشی نیست و صرفاً وهم‌انداز این ذهنیات است؛ زیرا در کلیت، از این اثر به مفهوم قاطع و منظمی دست نخواهیم یافت.
پس همین‌جاست که ما با اثر «چیزهای بی‌ارزش» مثل خود چیز بی‌ارزش برخورد می‌کنیم؛ زیرا در طی دیدن اثر، به این سوال می‌رسیم که عملی که روی این چیزها جهت شکل دادن به آن‌ها در یک کادر انجام پذیرفته است در پی ارائه‌ی چه چیزی بوده است؟!
درست عین همان سوال که راجع به خودمان داریم و می‌خواهیم بدانیم ما برای چه هستیم.

برخورد هنرمند «چیزهای بی‌ارزش» با چیزهای بی‌ارزش داخل اتاقش برخورد مصرف‌گرایانه نبوده است، بلکه هستی چیزی را با استفاده از همان چیز ارائه داده است. چرا؟ زیرا هیچ یک از چیزهای درون کادر، از خودش جدا نشده، بلکه بیشتر از هر زمانی به هستی و خودش سپرده شده است. تا حدی که دکمه، دیگر به عنوان دکمه‌ای که مورد استفاده خیاط و فردی که پیراهن را بپوشد، نیست. دکمه دیگر دکمه نیست، یک چیز است. اما با همه‌ی این گفته‌ها، فردی که در درون چیزها غرق شده باشد، خواهد یافت که چیزها و انسان‌ها در دو حالت به سر می‌برند: یکی حالت ارزشمند، که در موقع کار و مصرف شدن در آن هستیم و دیگر حالت بی‌ارزشی، که در موقع کنده‌شدن از رابطه‌ی مشخص با دیگران و پیرامون‌ به آن می‌رسیم. زمانی که هیچ تعریف و تصور قاطعی از چیزها نداشته باشیم و آنان را در «بی‌ارزشی» و «چیز» بودن‌شان رها کنیم. زمانی که به این نتیجه رسیدیم، کادری در ذهن‌ ما مجسم می‌شود؛ این کادر، گیره و تارهایی دارد که ما را از آن آویخته است. ما را نام دیگری داده است؛ نام «چیزهای بی‌ارزش کوچک» را. نام و هویت فردی‌ ما را حذف کرده و تحت یک کادر و یک نظم، ما را چیز صدا می‌کند. چیزی که بدون این کادر و گیره و تارهایش، هیچ مورد استفاده‌ای ندارد. به همین دلیل، هیچ ارزشی هم.

عبدالله سلاحی