تنها مثل مرده راه رفتن

زانیار

blank

من با قلبی که از خشم و درد لبریز است، این کلمات را می‌نویسم؛ کلماتی که نه فقط فریاد یک انسان بلکه ناله‌ی هزاران روح زخم‌خورده‌ی مهاجر افغانستانی است که در میان گردباد جنگ و سیاست در خاک ایران به زنجیر کشیده شده‌اند. اینجا، در این سرزمین که روزگاری پناهگاه امیدشان بود حالا جز تله‌ای از تحقیر، سرکوب و مرگ نیست.
این متن، روایت زجر و غمی‌ست که چون خنجری بر قلب انسانیت فرو می‌رود.

در این روزها جنگ ایران و اسرائیل چون شبحی بر آسمان سایه افکنده؛ مهاجر افغانستانی، این قربانی بی‌گناه تاریخ در میان طوفان تهمت و خشونت گرفتار شده است. او که از چنگال طالبان گریخت از آتش جنگ و سنگدلی زادگاهش به سوی ایران دوید حالا در کوچه‌های غربت، تنها مثل مرده راه می‌رود!
هر گامش، آمیخته به ترس از دستگیری، هر نفسش، پر از وحشت اخراج.

زنانی که به همراه کودکانشان  به دلیل ظلم و ستم طالبان  با دست‌های خالی و قلب‌های پرامید به این خاک پناه آوردند حالا در معرض خطری هولناک‌تر از آنچه فرار کرده بودند، گرفتارند. اگر دیپورت شوند به سوی سرنوشتی می‌روند که در آن مرگ شاید مهربان‌ترین سرانجام باشد.طالبان در انتظارشان است با شلاق و سنگسار و تاریکی‌ای که هیچ نوری در آن نیست.

پلیس چون شکارچیان بی‌رحم، در خیابان‌ها و کوچه‌ها به دنبال مهاجران می‌گردد. حتی آن‌ها که پاسپورت و ویزای قانونی دارند از این طوفان سرکوب در امان نیستند. سربازان پاسپورت‌ها را جمع می‌کنند، وعده می‌دهند که در اردوگاه بازمی‌گردانند اما این وعده، فریبی‌ست. پاسپورت‌ها پاره می‌شوند؛ تکه‌تکه، مثل امیدهای این مردم. مدرک هویتشان تنها سندی که شاید روزی پناهشان می‌داد زیر چکمه‌های ظلم خرد می‌شود.

این نه اشتباه است، نه اتفاق؛
این سیاستی‌ست طراحی‌شده برای محو هویت.
برای بی‌ریشه کردن انسان‌هایی که جز زندگی چیزی نخواسته‌اند.
برای یک مهاجر افغانستانی،‌گرفتن ویزای ایران، سفری‌ست به سوی استثمار.
دلالان که با کارمندان سفارت ایران در افغانستان همدست‌اند از هر انسان ناامید ۷۰ تا ۸۰ میلیون تومان می‌ستانند.
سفارت و کنسولگری‌ها که باید پناه عدالت باشند (به قول خودشان) به بازار سوداگری بدل شده‌اند.
اما این پایان ماجرا نیست! وقتی مهاجر با هزار زحمت و قرض وارد ایران می‌شود مدتی از آمدن پاسپورتش را می‌گیرند، پاره می‌کنند و او را به اردوگاه می‌فرستند.

قانونی یا غیرقانونی فرقی ندارد؛ اینجا انسانیت هیچ ارزشی ندارد!
زنان و کودکان قربانیان اصلی این چرخه‌ی وحشت‌اند. اردوگاه‌ها پر است از کودکان‌ کار خردسال و نوجوان ، که بدون اطلاع خانواده‌هایشان، مثل کالا در اتوبوس‌ها بار زده می‌شوند و به سوی سرنوشتی نامعلوم اخراج می‌گردند.
در این اتوبوس‌های مرگ، سربازان و افسران پلیس با وقاحت قیمت آزادی را فریاد می‌زنند: هر که پول بیشتری بدهد، همین‌جا پیاده‌اش می‌کنیم. اما این آزادی، دام دیگری‌ست! آن‌هایی که پول می‌دهند با فریاد افسران پلیس که  می‌گویند بدوید و پشت سرتان را نگاه نکنید؛ از اتوبوس سریع پیاده شده و میدوند و بعد از چند لحظه طعمه‌ی موتورسواران پلیس یا بسیجی‌های همدست می‌شوند. یک فرار ساختگی و جاسوسی دستگیر و به سپاه تحویل داده می‌شوند.
جاسوس؟ چه طنزی! این مردمان که جز نان و امنیت چیزی نجسته‌اند، حالا به جرم خیالی جاسوسی
تحقیر و سرکوب می‌شوند.

صاحب‌خانه‌ها این گرگ‌های طمع‌کار از آشوب سوءاستفاده می‌کنند. مهاجرانی که زیر فشار شایعات و تهدیدها مجبور به ترک ایران‌اند، پول پیش خانه‌هایشان را از دست می‌دهند. صاحب‌خانه‌ها با پوزخند، تنها ۱۰ تا ۲۰ میلیون از پول پیش را پس می‌دهند و می‌گویند: برو شکایت کن.
اما شکایت به کجا؟ او چگونه ایستادگی می‌تواند در برابر دستگاهی که او را جاسوس می‌خواند؟
او برای زنده ماندن، برای محافظت از خانواده‌اش، چاره‌ای جز رفتن به افغانستان ندارد.
اردوگاه‌ها این سیاه‌چال‌های مدرن، قصه‌ی دردناک‌تری دارند.
در سفیدسنگ مشهد، عسکرآباد ورامین و دیگر اردوگاه‌ها خانواده‌ها به گروگان گرفته شده‌اند.
هر خانواده که اغلب پنج نفر یا بیشتر است، بای نفر یک تا سه میلیون تومان بپردازد؛ بهانه‌ها؟ پول شهرداری، گمرک، یا هر دروغ دیگری.
خانواده‌هایی که توان پرداخت ندارند در اردوگاه‌هایی بدون آب و نان زندانی می‌مانند.
هیچ خبری از این اردوگاه‌ها به بیرون درز نمی‌کند. مرگ یک زن باردار در عسکرآباد فریادی خاموش است که هیچ‌کس نشنید. کودکان از گرما و بی‌آبی، جان می‌سپارند و جهان بی‌تفاوت می‌ماند.
پلیس‌ها گوشی‌های مدل بالای مهاجران را مصادره می‌کنند و تهدید به مرگ می‌کنند تا شکایتی به سازمان ملل نرسد.

در نمایشی از فریب، مأموران خود را کارمند سازمان ملل جا می‌زنند، شکایات را می‌شنوند و سپس شاکیان را تا سرحد مرگ کتک می‌زنند. این چرخه‌ی وحشت چنان طراحی شده که هیچ‌کس جرات اعتراض نداشته باشد و در این میان شایعات هولناک از تجاوز به کودکان و زنان بی‌سرپرست،
قلب هر انسان آزاده‌ای را به درد می‌آورد.

حال، همانند خودتان و با همان لحن و بیان‌تان
با شما ستمگران و جانیان حرف میزنیم،
به مانند رجزخوانی های‌تان!
اما نه توخالی، پر از ترس و تزویر!]
ای رژیم ایران، ای نظام سرکوب،
این است عدالتت؟
این است انسانیتت؟
مهاجری که از جنگ و مرگ گریخته در خاک تو به زندان و تحقیر گرفتار می‌شود.
ما فریاد می‌زنیم: این ظلم، نه فقط بر مهاجران که بر انسانیت است.
این خون‌ریزی روح آدمی‌ست.
شما که از جاسوسی سخن می‌گویید
خود در دام جاسوسی قدرت گرفتارید
قدرتی که انسان را به کالا بدل می‌کند،
هویت را پاره می‌کند و امید را به خاک می‌کشد.
این مهاجران، برادران و خواهران من‌اند.
دردشان درد من است، زخمشان زخم من است.
و من با قلبی پر از خشم و آرزوی آزادی سوگند می‌خورم که این فریاد را خاموش نکنم.
تا روزی که انسان آزاد باشد، تا روزی که هیچ کودکی در اردوگاه‌های مرگ جان ندهد تا روزی که هیچ زنی قربانی طمع و خشونت نشود، من سکوت نخواهم کرد.
جهان باید بداند.
جهان باید بیدار شود…

(زانیار)