بنای ظلم میکنم
به دست خود که من زنم
به شور و خشمِ در تنم
چنین جوانه میزنم
بنای ظلم میکنیم
بنای عدل میشود
بنای نو که بشکند
بنای قبل میشود
بنای ظلم میکنم
به بانگِ رعد این چُنین
که تیرگی شکسته شد
که سر زند ز تن طنین
بنای ظلم میکنیم
که سبزه از زمین شود
که ریشههای خشک را
بهارمان یقین شود
بنای ظلم میکنم
که بردهام ز ملّتی
که دشمنم تو دولتی
که خصم نان و عزتی
بنای ظلم میکنم
که غنچه در حصار توست
که دستهای خسته را
طناب و زخم، کار توست
بنای ظلم میکنیم
که شیخ سرنگون شود
که پینههای دست را
طراوتی فزون شود
بنای ظلم میکنم
که از غبار بگذرم
که زندهتر ز شعلهها
به رودبار بگذرم
بنای ظلم میکنیم
که مردمان بینشان
چو بگذرند از این قفس
و برکنندش از مکان
نه دولتی بنا کنند
نه پرچمی دگر زنند
نه از تبار دولتاند
که طرح نو درافکنند
بنای ظلم میکنم
دوباره نو شود جهان
که از غمِ قرون رهم
که بگذرم از این فغان
بنای ظلم میکنیم
که زندهتر شود صدا
که سنگِ راه بشکند
ز بند شب شوم رها
بنای ظلم میکنم
که حبسِ خاک بشکند
که عدل، بر فراز شب
چو صبح نو شود بلند
بنای ظلم میکنیم
به هر مکان و هر زمان
که موجِ داد برزند
که بگذرد ز هر کران
بنای ظلم میکنم
که راه، روشن است و نو
به رای ما نه جبرشان
دوباره خرمن و درو
بنای ظلم میکنیم
به دستِ خویش و جانِ خویش
به خشمِ خسته از ستم
به شعلههای آنِ خویش
بنای ظلم میکنم
که ظلم، خانهزاد اوست
ستمگری نهاد اوست
که رنجمان مراد اوست
بنای ظلم میکنیم
نه خفتهایم، نه خستهایم
به کوچههای تیرگی
به مرگ شب نشستهایم
بنای ظلم میکنم
که خشم، راه میشود
که این سرود خونفشان
صدای «ماه» میشود
بنای ظلم میکنیم
که خصمِ ماست این قفس
بنا و مرز و دولتش
به حکم مشت، به یک نفس
بنای ظلم میکنم
به بامِ تیره میزنم
به شب، نهیبِ صبح را
چو برق خنجر افکنم
بنای ظلم میکنیم
نه ظلم، در نبردِ ماست
که این قیامِ روشنی
ز انتهای درد ماست
شعری از همقطاران در همبستگی با جنبش زنان جغرافیای موسوم به افغانستان و ایران
