در چند روز اخیر فضای شبکههای اجتماعی افغانستان مملو از دشنامها و موضعگیریهای قومی است. هزارهها ادعای پنجشیر و درهی هزاره را دارند و تاجیکها؛ دعوای اکثریت بودن در بامیان را. در این فضای پرتنش قومی زاویههای دیگری نیز قابل توجه است. در آنطرف نیروهای فاشیست پشتونی این هردو گروه قومی را نمیپذیرند: و این یعنی مثلث نفرت و تعصب.
افغانستان را غالباً کشوری «چندقومیتی» مینامند، اما حقیقت این است که این «چندقومیتی» در عمل به ماشینِ تولید نفرت، رقابت، حذف و سلسلهمراتب بدل شده است. در چنین جهنمی، آنچه به نام «جنبشهای هویتطلب» پدید آمده، اغلب نه واکنشی به سلطه، بلکه صورتبندی دیگری از همان سلطه است؛ اینبار نه از موضع دولت، بلکه از موضع قوم.
حتی بسیاری از جنبشهایی که خود را «پیشرو»، «عدالتخواه» یا «مدنی» مینامند، وقتی لایههای بیرونیشان را کنار بزنیم، جز بازتابِ زخمهای قوممحور و قبیلهسالار چیزی نیستند. در ساختاری که دولت بر مبنای حذف تاریخی استوار بوده، قومیت برای بسیاری به تنها سنگرِ ممکن بدل شده است؛ اما این سنگر، خیلی زود به خندقِ انکار دیگری تبدیل شده است.
از قتلعام هزارهها در عصر عبدالرحمان تا حذف فرهنگی تاجیکها در نظام سلطنتی، و از بهحاشیهراندن ازبیکها تا همذاتپنداری پشتونها با قدرت؛ تاریخ معاصر افغانستان، دفتر خوننگاشتهای از سلطه و انکار است.
امروز بسیاری از آنها که خود قربانی تاریخاند، در زبان و عمل، همان منطق سلطهگر دیروز را تکرار میکنند: انحصار قدرت، برچسبزنی قومی، روایتسازی تکسویه و تحقیر دیگری.
در غیاب آزادی واقعی، رسانه به میدان جنگ قبیلهها بدل شده است. روشنفکر تاجیک، پشتون را طالب مینامد؛ فعال هزاره، تاجیک را شریک ساختار سلطه میخواند؛ پشتونگرایان، هر دو را مزدور بیگانه مینامند. این جنگ روایتها (روایتهای هویتی) نه برای آزادی بلکه برای تسلط بر ساحت ذهنی جامعه شکل گرفته است.
در این فضای مسموم، انسان گم میشود؛ آنچه میماند فقط «هزاره بودن»، «پشتون بودن»، یا «تاجیک بودن» است. گویی انسانِ بدون قوم، وجود ندارد؛ و این دقیقاً همان منطق فاشیستیست که میگوید «بودن» یعنی «از ما بودن».
در جامعهای که دولت همواره ابزار سلطهی یک قوم بر دیگران بوده، انتظار برابری یا همبستگی، بیشتر شبیه رؤیاست. اما واکنش به سلطه، اگر در منطق همان سلطه باشد، راه رهایی نیست. همانگونه که آنارشیستها باور دارند، هرگونه سلسلهمراتب – چه بر اساس قدرت سیاسی، چه قوم، چه مذهب – دشمن آزادیست.
جنبشهای هویتطلب در افغانستان، اغلب چیزی جز شکل نرمتر و خطرناکتر همین سلسلهمراتب نیستند. آنها با چهرهی عدالتخواهی میآیند، اما بهمحض آنکه به قدرت برسند، منطق حذف را تکرار میکنند. پشت هر جنبش قومی، سایهی یک دولت قومی بالقوه نهفته است.
آنارشیسم، نهتنها با دولت مخالف است، بلکه با هر سازوکاری که انسان را به «عضو یک گروه» تقلیل میدهد نیز در ستیز است. برای یک آنارشیست، عدالت یعنی شکستن هر دیواری که میان انسانها کشیده شده؛ چه دیوار قوم باشد، چه مذهب، چه طبقه، چه مرز.
برآیند جنبشهای هویتطلب انحصار، سلسلهمراتب و حذف دیگری یا غیرخودی است. آنارشیسم برعکس، از همبستگی سخن میگوید؛ همبستگی کسانیکه بدون نام قوم، فقط به نام انسان در کنار هم میایستند.
اگر این روند ادامه یابد، جامعه به سوی فاشیسم قومی خواهد رفت؛ جاییکه هر قوم برای خود حق حاکمیت، زبان، رسانه، قهرمان، روایت و دشمن خواهد ساخت. این نه عدالت است و نه آزادی؛ بلکه بازتولید جهنم، به شکل دیگر است.
تنها بدیل این کابوس، شکلگیری جنبشهای انسانی رهاییبخش، بیقوم، بیسلسلهمراتب، افقی و مشارکتی است؛ جنبشهایی که هیچ «ما»ی بستهی قومی ندارند، بلکه «ما»یی گشوده بهسوی همسرنوشتیِ انسانها میسازند.
تا زمانیکه عدالتخواهی فقط برای قوم من معنا دارد، من نه عدالتطلب، بلکه یک سلطهگر بالقوهام. تا زمانیکه رسانهام فقط بازتاب زخم قوم من است، من نه روشنگر، بلکه شریک فاشیسم قومیام. رهایی، نه در نفرت متقابل، که در طرد همزمان دولت، قومگرایی و ساختارهای سلطه است.
آنچه ما نیاز داریم، نه دولت بهتر، نه سهم بیشتر، بلکه شکستن کل نظام قدرت و ساختن روابطی نو بر اساس آزادی، برابری و همبستهگی انسانهاست.
رهیاب
