جمله‌-غول؛ نوشتن روی نقاط غایب

با توجه به شعری از حامد مقتدر

blank

نویسنده: عبدالله سلاحی


اگر اتصال چیزهای نامتجانس را در شعرهای حامد مقتدر مشاهده می‌کنیم که به محض برخورد به آن‌ها، چیزی خوانش ما را دچار سکتگی می‌کند؛ پس ارتباط با شعرهایی را آغاز کرده‌ایم که در خواندن آنها نا بلد هستیم. امر خواندن در این هنگام، بعنوان یک عمل پیچیده به مانند نقاطی که در شعرهای او بر می‌خوریم؛ دو چیز نا متجانس را متصل می‌کند: خواننده نابلد و نویسنده‌ای که چیزها را نه در قابلیت‌های اتصالی شان بلکه روی نقاط نا معین(امکان‌ها) با چیز دیگر، می‌نویسد.

اتصال چیزهای نامتجانس، شعرهای حامد مقتدر را در تعینی پر شدت قرار می‌دهد؛ به همین علت، شعرهایی هستند که شاید کمترین امکانات یک متن قابل خواندن را داشته باشند. همین تعین در جاهایی بین یک جمله با یک غول اتصال برقرار می‌کند.

 جمله-غولِ «گناهم چیست؟»  در آن سطر از شعر «پشتون» و در مجموعه بی نام، زمانی نوشته شده است که پیرمردی در بحبوحه بمباران و شلیک‌های نیروهای خارجی و طالبان، به بیرون می‌زند تا نانی برای دخترکش «دیوه» بیابد. او در راه توسط مردان ریشو و خشنی که از افراد طالبان هستند، دستگیر می‌شود. موقع دستگیری او بدست این مردان، جمله‌ی «گناهم چیست؟» در هیئت یک غول بیان می‌شود:

 «جمله‌ی غول من/ گناهم چیست؟».


رابطه‌ی جمله و غول، نه یک رابطه‌ی از قبل بلکه رابطه‌ای سرهمبندی شده و خارج از امکان‌های معینی است که برای یک شباهت‌سازی‌ مناسب است. اگر در برخورد نخست، چنین رابطه‌ای را مناسب شبیه‌سازی نمی‌یابیم، حق داریم. این رابطه‌ی نامناسب، نظم عادی ادراک حسی مان را که مبتنی بر اتصالات چیزهای متجانس، قابل تعمیم، امکان تشبیه و همه‌ی آنچه است که جمله را مبدل به میدانی کند که قادر باشد چیزی را طبق یک فهم تقریباً کلی بشناسیم، به بحران می‌کشاند. و البته چنین میدان و امکان اتصال چیزها، آنچنان هم سخت و دگم نیستند زیراکه خود نیز بازی‌هایی را با نا آشنا کردن‌های عناصر این فهم کلی، به اجرا می‌گذارد که شکلی از برهم‌زنی یا اغتشاش در نظم عادی ادراک حسی را می‌توان در آن دید.

جمله-غول؛ اما نوعی آشنازدایی هم نیست. و با قابلیت درونِ خودِ این میدان و امکان اتصال‌ها عمل نمی‌کند. اگر چنین باشد، بازی با قواعد است. نمی‌توان گفت، جمله-غولِ «جمله‌ی غول من گفت، گناهم چیست؟»، یک مهارت بیانی است که با فعال کردن امکان‌های بالقوه زبان بوجود آمده است: آن نقاط اتصالی جمله و غول که گویی در نظم عادی ادراک حسی، پوشانده باقی مانده بوده است و یا حتی به علت رژیم‌های ادراکی-حسیِِ رویِ کار، سرکوب و منفعل شده بوده است.

پس از این که آن را در شعر می‌خوانیم، جمله‌هایی که با «۳۶ روز» آغاز می‌شوند، پشت سر هم می‌آیند:

«۳۶ روز تشنگی و درد/ ۳۶ روز سر به سر مردن/ ۳۶ روز با تعفن مرگ/ ۳۶ روز نقطه، نقطه و نق»، این جمله‌ها نه پاسخی به جمله-غولِ «گناهم چیست؟» و نه چیزی شبیه نتیجه‌ی بیان آن است. آنچه قابلیت انجام داشت، رخ داده است زیرا فرد که پیرمردی است و برای یافتن نان به دخترکش «دیوه» بیرون برامده است، دستگیر شده و این ماجرا تا تیرباران شدنش ادامه می‌یابد. بنابرین، هیچ نسبتی نیز بین آنچه دارد اتفاق می‌افتد و بنابر شرایط فضای خشونتبار، قابلیت انجام‌شدنِ بدون سکتگی را دارد، و جمله-غولِ «گناهم چیست؟» وجود ندارد. جمله غول در یک خلاء بیان شده که هیچ نیرویی بر آن نظارت نداشته است. و هیچ واکنشی نیز بر آن صورت نگرفته است. ۳۶ روز تشنگی و درد، سر بر سر مردن و تعفن مرگ، سزای عملی است که جمله-غول آن را می‌پرسد و جویای آن می‌شود. جویای عملی که می‌توانست هرچیزی باشد، از جمله همین که پشت نان برآمده و بیرون از خانه است. به بیانی، گناه می‌تواند هر چیزی باشد و این را نه پیرمرد می‌داند و نه آنانی که با او تیرباران می‌شوند؛ گناهی که می‌تواند در هر عملی باشد، حتی بیرون شدن برای یافتن و خریدن نان.

پس اگر گفته می‌شد که آری «گناه تو بیرون شدن برای گرفتن نان است»؛ گرفتن نان یا بیرون شدن بقصد گرفتن نان، بعنوان گناه، به پرسش «گناهم چیست؟» پاسخ داده شده می‌شد؛ و این می‌توانست هر عمل دیگری باشد که به همین عنوان (گناه)، به این پرسش، پاسخ داده می‌شود. پاسخ همواره و در سراسر شعر وجود دارد، حتی زمانیکه پیرمرد قصد بیرون شدن از خانه را دارد و حتی زمانیکه پیرمرد در خانه مانده است و در آخر پس از دیدن کرسنگی زیاد «دیوه» دخترش از خانه خارج می‌شود. در همه این حالات، حتی قبل از بیان جمله-غولِ «گناهم چیست؟» پاسخ روشن است.

جمله-غول، همانطور که در یک خلاء بیان می‌شود، نه آنچه پس از بیانش می‌خوانیم، پاسخی یا واکنشی‌ست به آن، نه خود که بشکل پرسشی آمده، بی‌خبر از پاسخ و نادانسته است. پرسشی است که با ادراک و احساس کاملِ پاسخ ( تعلل در برآمدن و ترس از برامدن)، صورت گرفته است.

شاید بهتر است بسراغ جملاتی برویم که موقع سختی و یا درد و در لحظه‌ی نیاز عاطفی بیش از حد شدید، آنقدر که به یک تعین شدید یک تکینگی می‌رسیم، مادر مان را صدا می‌زنیم. یک رابطه با دوره کودکی می‌گیریم که با دوره بزرگسالی، کاملا نامتجانس است. هیچ رابطه معینی میان شان نیست و حتی واکنش و پاسخ مادر، خواستی نیست که واقعاً در این صدا زدن طلب شده باشد. صدازدنی که بی ربط به درک منطقی و نظم عادی ادراک حسی، انجام یافته تا خودش را به طنین اندازد.

جمله-غول، چیزی از نوع همین صدا زدن‌ها است. همانطور که فرد در لحظه‌ی سختی و نیاز عاطفی، می‌داند که مادرش کنارش نیست و حتی شاید زنده نیست اما؛ او را صدا می‌زند؛ پیرمردِ جمله-غول نیز می‌داند که آنانی که او را می‌گیرند، اهمیتی به این پرسش نمی‌دهند. حتی می‌داند که بیرون شدن و پی نان بودن، گناهی است که مرتکب شده است. با این وجود، جمله-غول پی دریافتن گناه نیست؛ حتی پرسش او به قصد یافتن پاسخ نیست. جمله-غول یک صداست که در وضع خاصی به طنین درآمده است. وقتی مادر مان را چنان شرایطی صدا می‌زنیم، صدایی از وضع مان بلند می‌شود که همان صدا زدن مادر است.

نه صدا زدن مادر و نه جمله-غول، هیچ کدام صدای ما نیستند. حتی ما آن‌ها را نمی‌فهمیم و آن‌ها چون نیرویی که در وضع خاصی آزاد می‌شود، به یکباره از ما عبور می‌کنند. در این لحظه‌ی عبور، امکان‌هایی نیز برای ما گشوده می‌شوند ولی وابسته به ما نمی‌مانند: ما می‌توانیم زمان و نسبت آن را با عواطفی که در قید یک زمان بخصوص (مثل دوران کودکی) مانده‌اند، در هم آمیزیم و از یک سنی- هر زمانی- در تجربه‌ی صدا زدن مادر -موقع سختی- طوری وارد شویم که دیگر سلطه‌ی زمان، از عاطفه و شکل عاطفی مان برچیشده شود. همانطور که پیرمردِ جمله-غول، پرسشی را در مورد گناه (گناهم چیست؟) در شرایطی تجربه کرد که هر عملی گناه بود. در دل چنین وضعی که خود، به سبب درکی که از آن داشت کلی تعلل بخرج داده بود تا از خانه بیرون براید؛ می‌پرسد «گناهم چیست؟».

جمله-غول، بعنوان یک ایده‌ی شعری، امکان زیادی می‌دهد که «گناهم چیست؟» در متون ادبی و شاید حتی تاریخی – آنجاها که گزارشی از یک حکم باشد- بعنوان یک طنین از همان وضع بخصوص، زمان و تاریخ، ادبیت و واقعیت را از نقطه‌ای با هم ربط بدهد که نا معین و بی‌ربط است. چه بارها و گاه‌هایی که این صدا بر پا شده است و لحظه‌ای را برای نقاط نامعین چیزها در نسبت به هم برقرار کرده است.

در شعری که حامد مقتدر می‌نوشت، می‌توان دید که نوشتن، نه روی چیزهایی با نقاط اتصالی مشخص بلکه روی نقاط غایب انجام می‌گیرد. نقاطی که می‌توانند نیروها را همچون جمله-غول آزاد کنند؛ بی هیچ فاعلی، بی هیچ مفعول و مقصدی؛ فقط عبور… فقط عبور دهد و در این جریان امکان‌هایی را فراهم آورد.