#####
بیگانه غریب و ملک بیگانه غریب
بیمارم و بیکسم نه درمان نه طبیب.
کو مادر و دادر که دعایی خواند؟
بیگانه چه داند که چه شد مردم غریب؟
این شعر نه فقط واژه، که فریاد جانم است
خونی که از قلبم بر خاک این سرزمین میچکد.
موسیقیاش، نالهای است که از سینهی زخمخوردهام برمیخیزد، شیون مادری که فرزندش را در مرزهای بیرحم گم کرده و من، در این خاک غریبم، غریبی که نه وطن دارد نه پناه.
من، مهاجران؛ در ایران نه انسانیم و نه حتی سایه. خاکستری که زیر چکمههای تبعیض؛ له شدهایم.
اینجا در کوچههای تنگ و تاریک در حاشیههای فراموششده زندگی نمیکنیم فقط جان میکنیم،
با هر نفسی که در سینههامان میشکند.
درد چون خنجری زنگزده، به استخوانم فرو میرود. نان اگر باشد با خون دل به دست میآید
کارگری در کورههای آجرپزی، در کارگاههای پر از دود
و مرگ با دستمزدی که حتی نمیتواند گرسنگی کودکی را ساکت کند. دستهایمان پینه بسته کمرها خمیده و قلبم از حسرت، به تکهسنگی بدل شده.
کودکانمان… آه، کودکانمان
با چشمانی که روزی برای آسمان میدرخشیدن حالا در زبالهدانیها، به دنبال لقمهای برای زنده ماندن میگردند.
به جای قلم کیسههای سنگین زباله را بر دوش میکشند.
به جای بازی در خیابانهای سرد با ترس و گرسنگی میدوند.
دخترکانمان با موهایی که دیگر بافته نمیشوند در سایهی تحقیر و ترس، کودکیشان را گم میکنند. برخی پیش از آنکه طعم بازی را بچشند در دامن فقر و اجبار، عروس میشوند.
پسرانمان که باید رویاها را فتح میکردند در کارگاههای تاریک، جوانیشان را به آتش میکشند. مادرانمان با دستهایی که از شستن رخت دیگران خونآلود شده لالایی را با هقهق میسرایند.
پدرانمان با شرمی که چون تیغ در سینهشان فرو رفته هر شب با دستان خالی به چشمان منتظر فرزندانشان خیره میشوند و در سکوت از درون فرو میریزند.
من که قلبم برای آزادی میتپد، برای جهانی که در آن هیچ مرزی، هیچ تبعیضی، هیچ دیواری نباشد، اینجا در بندم/در بندیم…
در بند نگاههایی که ما را بیگانه میخوانند در بند قانونهایی که ما را به حاشیه تبعید میکنند در بند اردوگاههایی که چون قفس جانمان را گروگان میگیرند.
سفیدسنگ، عسکرآباد نامهایی که نه فقط مکان که زخماند بر روحمان.
آنجا خانوادههایمان را به بند میکشند و برای آزادی خون دلمان را میمکند.
ما که از جنگ گریختیم از طالبان، از موشک و مرگ؛ اینجا در جنگ دیگری گرفتاریم.
جنگی خاموش با سلاح تحقیر، با گلولههای طرد!
مادر، کجایی که دعایت تنها پناهم بود؟
اینجا بیتو بیدادر، بیهیچ امیدی، غریبم/ غریبیم.
بیگانه چه داند که چه شد مردم غریب؟
آنها که ما را میبینند فقط شمارهای روی کاغذ میبینند نه دردی که قلبمان را پاره میکند.
بیماریام حسرت است؛ حسرت یک روز که در آن، بیترس نفس بکشیم بیتحقیر راه برویم.
حسرت یک مدرسه که پسرم را به جرم بیهویتی نراند. حسرت یک بیمارستان که مادرمان را به خاطر نداشتن مدرک، در راهروهایش رها نکند.
حسرت یک لبخند که از سر ترحم نباشد.
من که برای همبستگی و رهایی جان میدهم اینجا در چنگال سیستمی گرفتارم که انسان را به شماره بدل کرده.
هر صبح با بغضی که از شب پیش در گلویمان مانده برمیخیزیم اما آفتاب، برای من طلوع نمیکند/برای ما طلوع نمیکند!
هر شب با چشمانی که اشک در آنها خشک شده به خوابی میروم که کابوس است نه آرامش.
این شعر که در جانم کلنجار میرود، مرثیهای است برای همه غریبان این خاک.
برای مادری که فرزندش را در مرزها گم کرد.
برای پدری که شرم، پیشانیاش را شکست.
برای کودکی که در زبالهها رویاهایش را گدایی میکند. برای جوانی که آرزوهایش را در پشت دیوارهای تبعیض به دار آویخت.
زندگی برای ما، نه عجایب که عذاب است.
ما در این مُلک نه زندهایم نه مرده؛ معلقیم در میان مرگ و زندگی در میان وطن و بیوطنی.
بیگانهام در سرزمینی که غربتش چون دریایی بیانتها، مرا در خود غرق کرده.
کو مادر، کو دعا، کو آن دستی که ما را از این ظلمت بیکران برهاند؟
کو آن روز که غریب در این خاک،
غریب نباشد؟….
