سهم ما از زندگی

blank

مرگ سراغت آمد، نه مثل آن روزها که بند کفش‌هایت را سفت می‌بستی تا در خیابان با مرگ رودرو شوی. مرگ در خواب سراغت آمد، در راهروی گرفتاری‌های روزمره. گفتند لازم بود تو کشته شوی، پرونده‌ی خانواده و همسایه‌هایت را روی میز ریختند تا بگویند حق تو همین بود، چند ورق دروغ لای برگه‌ها لغزید.

اسمت را به زبان نمی‌آورند، عکست روی هیچ پروفایلی آپلود نمی‌شود، هیچ‌کس دادخواهت نمی‌شود، شاید حتی عدد تو را بی‌سروصدا کم کنند، انگار که هیچ‌وقت نبودی. انگار هیچ‌وقت نبودی، هیچ آرزویی نداشتی، آن وسایل کوچکی که برایت یک دنیا بود زیر تلی از خاک و خاکستر گم شد.

این دنیای ما بود، سهم ما از زندگی، از افق‌های بی‌نهایت. در میان گلوله‌ها و موشک‌ها، زندگی ما حتی یک عدد هم نبود.