یک.
خط تلفن و حسابهای مسدود، یعنی اینجا تو داخل آدم حساب نمیشوی، یعنی هیچ حقی برای تو تعریف نشده است؛ پناهنده، زن، بیشناسنامه،… زندهای برای بیگاری، نه این که حتی حق زندگی داشته باشی.
برای ناآدمی¹ که منم، قانون هیچگاه «حق» نیست، تنها وظیفه است و زور و اجبار. برای همین وقتی از لزوم رعایت قانون برایمان سخن میرانند، خندهام میگیرد و وقتی میگویند به لحاظ قانونی فلان سازمان/نهاد حق ندارد بهمان کار را با شما بکند، گریهام میگیرد؛ که چطور مسئله فهمیده نمیشود.
دو.
کارفرما نزدیک آخر ماه مرا تعدیل میکند، با معوقات پرداخت نشده. میداند جایی نیست به آن شکایت ببرم، با تکیه به همین ماهها سر میدواند. احساس میکنم دارم پول خودم را از او گدایی میکنم. این فکرها از یک طرف و جیب خالی از طرف دیگر طاقتم را طاق میکند. به امیدها و آرزوهایی که برای این کار داشتم فکر میکنم، به تمام کارهای عاطفی و مراقبتیام در محیط کار، به استثماری که در زرورقِ دم زدن از حقوق کارگران پیچیده شده است، و بغضی خشمآلود گلویم را میگیرد.
سه.
در خیابان کسی مزاحمم میشود، دنبالم میآید، میترسم کار خطرناکتری بکند. آن طرف خیابان پلیس ایستاده است، ما را میبینند اما کاری نمیکنند. آزارگر نیز از آنها نمیترسد. فکر میکنم از نظر پلیس کداممان مجرمیم: لابد منی که زنم و بیحجاب. و همینطور رفته رفته حضور من از خیابان کسر میشود، از دانشگاه و کتابخانه کسر میشود، از ادارات و مؤسسات، و از جامعه. در شهر، من بیگانهام، دوربینهایشان رویم زوم است. گمان میکنم آن طرف این سیمها، در یک صحفه، روی تصویر صورتم یک ضربدر قرمز میخورد. من همانم که نباید باشد.
چهار.
انگشتهای مارمانندشان روی تنم میلغزد، میان رانها و توی واژن رحمم سرک میکشد. «بچه بیاور، بچه بیاور» این سازهی عظیمِ بیسروشکل گوشت تازهی آدم میخواهد. «بچه بیاور، بچه بیاور» سرباز امام زمان خواهد بود و روزیاش شهادت. «بچه بیاور، بچه بیاور» دهن باز کند، یک گلوله خرجش است. «بچه بیاور، بچه بیاور، بچه بیاور،…»
پنج.
هرروز زنی چاقو میخورد، هرروز به زنی شلیک میشود، هرروز زنی خودکشی میشود. و من خواهرانم را در تن خودم حس میکنم چون من میتوانستم او باشم، چون او خود من است، در فاصلهی یک نافرمانی و خشم. و ما هرروز کشته میشویم و کشتن ما جرم نیست. همین است که تا از قانون میگویند، خندهام میگیرد و گریهام میگیرد.
